حکایت ما وعاشورا
در صبح عاشورا با کمک خاله فاطمه لباس سقای اول به تن هانا وبعد تن ارشا ودر اخر هم تن کوشا کردم وخیلی ناز شده بودید .چشم خدا به شما.الحق که لباس سفید بهتون خیلی می ایدومامان وبابا به تماشای شما نشسته بودیم وخدا رو به واسطه شما بار دیگه شکر گفتیم ومادر جون برای امروز سه تا پلیور سفید بافته بود واز زیر تنتون کردم تا سردتون نشه واقعا دستش درد نکنه توی این سالها خیلی براتون بافته .خلاصه رفتیم میدان کاج خیلی شلوغ بود ومیدان بسته بودند ولی پدر جون صبح زود ماشین برده بود گذاشته بود نزدیک میدان تا اگه نیازی بود در دسترس با شه خیلی ها ازتون عکس گرفتند من کلا این کار دوست ندارم ولی اونروز هیچی نگفتم بماندکه حتی در اون روز هم مردم راحت نمی گذارند .نم...
نویسنده :
سولماز
23:0